خاطرات جبهه

صفحه اصلي

ايميل مطالب پروفايل مدير رهبري پشتيباني

مذهبی
سیاسی
آموزشی
فرهنگی
نرم افزار
تصاویر
جنگ نرم چیست
شبکه های ماهواره ای
شیطان پرستی
قالب وبلاگ

رزمنده سایبری
warning
مقاومت
یا فاطمه
بازنده
همیشگی
قاصد
ایرانی
بمب
شهیدی
که
نماز
نمیخواند امّا
هشدار! - لطفا جنگ نرم را جدی بگیرید!
imam khamenei

خاطرات جبهه

نويسنده : رزمنده سایبری

موضوع : <-CategoryName->


به‌خدا گفتم نامردی اگر شهیدم کنی!

 

مگر کسی که خاطراتش را در  800 صفحه (آن هم با فونت ریز!) منتشر کرده است هنوز حرف نزده‌ای دارد؟ بقیه را نمی دانم اما حمید داوودآبادی حتما دارد. یک ساعتی در دفتر سایت ساجد مهمانش بودیم و گفتیم و شنیدیم. داوودآبادی بی تعارف و خیلی صمیمانه گفت که از خدا خواسته شهید نشود تا چیزهایی را که دیده است روایت کند. می گفت حالا که به سایت و وبلاگ و کتاب‌هایم نگاه می‌کنم انگار خدا می گوید بیا، شهیدت نکردم، حالا ببینم چه می کنی. مهمان دومین «باشگاه چانه زنی» رجا نیوز خیلی دوست داشتنی بود. تا از نزدیک نبینیدش باور نمی‌کنید!

- چرا شهید نشدید؟
داودآبادی: چون هنرش را نداشتم. امام می گفتند شهادت هنر مردان خداست و من هم واقعا هنرش را نداشتم. اما به غیر از این باید بگم که شاید دلیل شهید نشدنم این بود که خودم هم نمی خواستم شهید بشم.

- چرا؟
داودآبادی: با آینده کار داشتم!

- جایی بود که احساس کنید به شهادت خیلی نزدیک هستید؟
داودآبادی: 25 اسفند 64 تو جاده ام القصر یه خمپاره 82 نشست پیش پای من. حالا خمپاره هشتاد و دوای که از بیست متری شهید میکند. من فکر کردم رفتم رو مین. با خودم گفتم که دیگه تموم شد. یه آن دیدم رفتم و لذت و شیرینی خاصی زیر زبونم آمد. تو همون حال یه لحظه از ذهنم گذشت که خدایا قرار نبود من شهید شم! تا این از ذهنم گذشت یه دفعه انگار من رو کوبیدند رو زمین! خیلی درب و داغون شده بودم. مددکار بیچاره نمی دونست کجام رو ببنده. با این حال تو آمبولانس شوخی می کردم و جوک می گفتم. راننده آمبولانس می گفت تو رو موج گرفته یا ترکش خوردی؟!

- پس خیلی اهل بگو بخند تو جبهه بودید.
داودآبادی: بله، یه دوشکا روی جاده ام القصر مستقر بود که 40 تا گردان زده بودند به خط اما نتوانسته بودند رد شوند. ما گردان چهل و یکم بودیم. هشت نفر شدیم و رفتیم تا دوشکا رو خفه کنیم. شهید ابراهیم احمدی نژاد بود، شهید یوسف محمدی بود، شهید حمید کرمانشاهی بود. از بغل جاده تو باتلاق رفتیم جلو. چهار دست و پا روی جنازه ها رفتیم تا رسیدیم پای دوشکا. دوشکاچی یکی دو متر بالاسر ما بود ولی ما رو نمی دید و پشت سری‌های ما رو میزد. آنجا یوسف محمدی دو زانو نشسته بود و قاه قاه می خندید. من التماسش می کردم که دراز بکش الان می بینتمون. یوسف می گفت نه بابا این یارو انگار کوره، «و جعلناهایی که خوندیم کار خودش رو کرده!» خلاصه خیلی که التماس کردم بهم گفت دو تا از اون جوکها که تو دو کوهه تعریف می کردی باید تعریف کنی تا بنشینم. هیچ جوری هم کوتاه نمی اومد. خلاصه ما زیر پای دوشکا دو تا جوک براش تعریف کردیم تا نشست!

- کدام تصویر از دفاع مقدس جلوی چشماتونه؟
داودآبادی: تو سه راه مرگ شلمچه داشتیم نفربر رو از مجروح پر می کردیم که بفرستیم عقب. راننده هی داد می‌زد که دیگه بسه جا نیست اما ما هی مجروح ها رو هر جوری بود هل می دادیم تو تا برن عقب. تا نفر بر راه افتاد من خودم گلوله تانک عراقی رو دیدم که اومد نشست تو پهلوی نفربر! من فقط گفتم یا زهرا... نمی دونم چند تا بودند. تو زندگیم یک بار آن هم آنجا جیغ مرگ رو شنیدم. شب که رفتیم درِ نفر بر رو باز کردیم هیچ چیزی جز یه مشت پودر استخوان پیدا نکردیم. من اونجا کفر گفتم؛ داد زدم خدایا اگر شهیدم کنی خیلی نامردی! اون دنیا به همه شهدا میگم خدا من رو به زور شهید کرد، من نمی خواستم شهید شم! به خدا گفتم من رو برگردون تهران، یه تیکه کاغذ دستم بده تا به همه بگم تو سه راه مرگ چی به سر بچه ها اومد. این یکی از دلایلی بود که نمی خواستم شهید بشم.

- تفاوت بچه های 10، 12 ساله دوران انقلاب با بچه های الان چیه؟
داودآبادی: خاصیت انقلاب این بود که بچه ها زود بزرگ می شدند. طبیعی هم بود که در آن زد و خوردها و... اینطوری بشه. این اتفاق هم تو فتنه 88 افتاد و نتیجه اش شد 9 دی. این نشون داد که نسل امروز هم اگر پاش بیفته صحنه رو خالی نمی کنه.

- اگر پسرتان در زمان جنگ بدون اجازه فرار می کرد و می رفت جبهه چه برخوردی می کردید؟
داودآبادی: خیلی سوال سختیه. جواب نمی دم چون واقعا نمی خوام شعار بدم. آدم باید در آن شرایط قرار بگیره. واقعا برای پدر مادرها خیلی سخته.

- موقع قطعنامه کجا بودید و چه حالی داشتید؟
داودآبادی: وقتی جنگ شروع شد من گریه می کردم که بگذارند برم جبهه. جالبه که وقتی جنگ تمام شد هم باز من داشتم گریه می کردم که بذارن برم جبهه! قطعنامه که پذیرفته شد چند روز بعدش عروسی من بود و برنامه ها را هم چیده بودیم. پیام قطعنامه که آمد من از سپاه خواستم من رو اعزام کنند اما به بهونه همین عروسی نمی گذاشتند. ناچار شدم مرخصی بدون حقوق بگیرم و بعنوان بسیجی برم جنوب.

- حسرت چه چیزهایی را می خورید؟
داودآبادی: الان که کتابم رو میخونم  و می بینم که مثلا سه روز مرخصی گرفتم و اومدم تهران خیلی حسرت می خورم. به خودم میگم بدبخت اون سه روز رو هم می‌موندی دوکوهه هوای اونجا رو تنفس می کردی. یکی هم نبودن در عملیات مرصاد و والفجر مقدماتی. زمان مرصاد که ما رو جنوب نگه داشتند و زمان والفجر مقدماتی هم پام تو گچ بود. ولی می تونستم برم... حیف شد!

- با پای تو گچ می تونستید برید؟!
داودآبادی: آره، اگر می خواستم می شد رفت. ما کم گذاشتیم. مثلا در کربلای هشت جایی که فاصله ما با عراقی ها سه، چهار متر بود، شهید غلام رزاق که تو کربلای 5 پاش داغون شده بود با همون پای داغون اومده بود خط، لی‌لی میکرد و راه می رفت. اومد با من شروع کرد سلام علیک. گفتم غلام، دیوونه اگر الان عراقی ها بریزند تو خاکریز چی کار می کنی؟ گفت به اونجا ها نمیکشه. همین رو که گفت یه خمپاره 120 اومد و شهید شد.

- از بین فیلمهای دفاع مقدسی به نظر شما کدام یک توانسته فضای جبهه ها رو بخوبی نشان بدهد؟
داودآبادی: یکی پرواز در شب مرحوم ملاقلی پور که کانال کمیل رو در والفجر مقدماتی رو نشون می داد.

- همون فیلم که آقای سلحشور نقش نریمان رو بازی میکنه؟
داودآبادی: بله، هرچند خیلی ها میگن این فیلم یه کار سفارشی و شعاریه اما چیزهایی که بچه ها تعریف میکردند همینها بود. و یکی هم اخراجی ها یک.

- شما امثال مجید سوزوکی رو تو جبهه دیده بودید؟
داودآبادی: یک هفته قبل از شهادت آوینی بر حسب اتفاق با ایشون تو نماز جمعه کنار هم نشستیم. شروع کردیم به گپ زدن که یه پیر مرد اومد. به آوینی گفتم سید این بنده خدا رو نگاه کن. یه پیرمرد خمیده، کج و کوله، با کت چروک و دستهای خالکوبی شده و... سلام علیک کردیم و گپ زدیم و رفت. بعد به آوینی گفتم این زمان شاه قاچاقچی بود و جنس بین ایران و عراق رد می کرد. حتی تو شناسایی «بمو» راهنمای بچه ها بود. تو جزیره مجنون بچه های اطلاعات عملیات رو می گرفت و تحویل قاچاقچی های عراقی می‌داد و اونها سه چهار روز بچه ها رو می گردوندند تو عراق و بر می گردونند. از این دست افراد زیاد بودند.

- دیگه کی؟
داودآبادی: یکی از بچه های اطلاعات عملیات بود که ما باهاش شوخی می‌کردیم و تو سر وکله‌ش می زدیم. یه بار یکی ما رو دید گفت این بابا گنده لات چهار راه مولویه، اونجا اسمش بیاد تن و بدن همه می‌لرزه شما دارید اینجور تو سرش می زنید!

- از میان کتابها چی؟
داودآبادی: کتاب ستاره شلمچه احمد دهقان و حماسه یاسین انجوی نژاد.

- بازی در قلاده های طلا چطور بود؟
داودآبادی: خیلی اتفاقی بود. واقعا زحمت کشیده بود آقای طالبی. عباس شوقی، مسئول جلوه های ویژه تو اون صحنه ای که پشت بام پایگاه بسیج هستیم به کسانی که به پایگاه حمله می کردند می گفت با آجر واقعا بزنیدشون تا ترسشون تو فیلم واقعی بشه! حالا اونجا که اصلا پشت بام نبود، روی زمین صحنه رو درست کرده بودند. از روبرو سنگ می زدند. ما واقعا جمع شده بودیم و پشت کولر پناه گرفته بودیم تا این آجرها بهمون نخوره. واقعا با پاره آجر ما رو نشونه می گرفتند و می زدند!

- اگر به خودتان واگذار می کردند، دوست داشتید در کدوم مقطع تاریخی بدنیا بیاید؟
داودآبادی: فکر می‌کنم همین زمانی که بدنیا اومدم. چون هم امام رو درک کردیم، هم انقلاب رو هم دفاع مقدس رو. واقعا اینها بهترین زمان بود.

- کدوم اتفاقی که بعدا افتاد رو حتی فکرش رو هم در زمان جنگ نمی کردید؟
داودآبادی: من امروز رو می‌دیدم که ارزشها شاید یک کم کمرنگ بشه اما فتنه 88 رو هیچ وقت فکر نمی کردم. شوکه شدم.

- از چی شوکه شدید؟
داودآبادی: بی حیایی. از بی حیایی دوست نماها. هیچ وقت فکر نمی کردم فرمانده خود من بیاد دنبال کروبی راه بیفته و به نظام فحش بده. یه فرمانده گروهان داشتیم که سال 63 قبل از اینکه بیایم تهران، ماها رو جمع کرد و یه حبه قند نشونمون داد. گفت بچه ها مثل این حبه قند نباشید که با همه شیرینیش وقتی میفته تو آب حل میشه. مثل اون یه لیوان آب باشید که وقتی برگشتید شهر حل نشید بلکه بقیه رو تو خودتون حل کنید. همین آقا تو فتنه 88 شده بود مخالف نظام. از این بی حیایی‌ها شوکه شدم. یه فرمانده داشتیم که وقتی صبحگاه نمی رفتیم خودش رو با سلسله مراتب به ولی فقیه می رسوند و ما رو میکرد ضد ولایت فقیه، بعد همین آقا اومد تو روی آقا وایساد.
 
- اگر الان با یکی از دوستان شهیدتون تلفنی صحبت می کردید چی بهش می گفتید؟
داودآبادی: می گفتم دعا کنه عاقبت بخیر شم. همین.
 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





جمعه 6 مرداد 1391


مطالب گذشته

·

مردم در 9 دی حرفشان را زدند نه در انتخابات 24 خرداد ارسال در : 1393/10/05 19:51

·

9دی بلندترین فریادو حساس ترین هشدار به خودی های نظام است ارسال در : 1393/10/05 16:27

·

خاکریز خاطرات ارسال در : 1393/09/27 21:43

·

دیروز و امروز ..... ارسال در : 1393/09/27 21:43

·

وقتی دلبر داری،باید از بقیه دل برداری... ارسال در : 1393/06/22 01:07

·

چند توصیه برای «دنیای مجازی‌» ارسال در : 1393/06/22 01:02

·

تبدیل هوشمند جملات تایپ شده به فارسی و انگلیسی در فایرفاکس ارسال در : 1393/06/21 23:58

·

آرزویم را شهادت مینویسم ارسال در : 1393/06/21 23:54

·

نگاه به نامحرم... ارسال در : 1393/06/21 23:53

·

اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای ارسال در : 1393/06/21 23:50

·

ما اهل توئیم ارسال در : 1393/06/21 23:50

·

"سرباز" دیگر نمی آید... ارسال در : 1393/1/6 15:23

·

برای هر کی که خوندم شهید شده! ارسال در : 1393/1/6 15:22

·

ملت باید خود را قوی کند ارسال در : 1393/1/4 22:7

·

پیر ما گفت ... ارسال در : 1392/12/16 11:16

·

دانلود مستند عملیات آسمان جنایات عبدالمالک ریگی ارسال در : 1392/12/11 22:56

·

وای بر مردمانی که اگر مسلمانی کنی تو را خاص تعریف کنند! ارسال در : 1392/12/11 22:53

·

.htm"> دنیا "بداند.............. ........... " <ما تا اخر ایستاده ایم > ارسال در : 1392/12/11 22:40

·

جنگ نرم را جدی بگیرید! ارسال در : 1392/12/11 22:40

·

هشدار! - لطفا جنگ نرم را جدی بگیرید! ارسال در : 1392/12/11 22:27




ما از خم پرجوش ولایت مستیم عهدی ازلی با ره مولا بستیم بنگر که وظیفه چیست در این میدان ما افسر جنگ نرم آقا هستیم ********************* نام من سرباز کوی عترت است.... دوره ی آموزشی ام هیئت است... پادگانم چادری شد وصله دار...... سر درش عکس علی با ذوالفقار..... ارتش حیدر محل خدمتم..... بهر جانبازی پی هر فرصتم..... نقش سر دوشی من یا فاطمه است.... قمقمه ام پر ز آب علقمه است..... اسم رمز حمله ام یاس علی..... افسر مافوقم عباس علی..... گرچه شد فرمانده ام غائب ولی...... دلخوشم بر نایبش سید علی..... رزمنده سايبري: www.cyberi.lxb.ir


>